کاش این فاصله دلاش رحمی بیایید
کمی کوتاه میآمد
.
زمان برای من متوقف ماند
درست زمانی که این من در سیاهیِ چشمهایت غرق شد
.
من نه عاشقام
نه رسم عاشقی کردن را بلدم
من تنها تو را ثانیه به ثانیه نفسمیکشم
.
و قصهی من همین هست
رفتنِ یک راه دشوار
برای هرگز نرسیدن.
.
بعد از رفتنات
سالهاست در جمعها سکوت میکنم
و آرام نگاه میکنم
راستش میترسم از تو حرفی بزنم
و بعد آدمها به من بخندند
.
ومن بهجای دیاکسیدکربن ذرات دلتنگی را نفس میکشم
این دم و بازدم همگی بوی دلتنگی میدهند
و نبودنات آلودگیست که نفسهای اینمنِ دلتنگ را میبرد
.
_چرا سرت رو از پنجرهبردی بیرون؟
+میخوام باد بخورهبهش،مغزم داره میسوزه
_بیار تو الان سرت رو بهباد میدی
+اگه سرم رو به باد بدمبه نظرت خاطرهها از توش میپرن؟
_دیونه شدی چی میگی؟
+این خاطرهها دارن دیونهاممیکنن
.
من تو را رنجاندم
خودم از تو رنجیدم
تو از من دور شدی
من از تو دور ماندم
تو مرا رها کردی
من در این جاده ها جا ماندم
و اینگونه شد
تو برای همیشه رفتی
و من برای یک عمر حسرتخوردم
.
من باختم
وقتی که خیال کردم
اگر شهر به شهر سفر کرد
اگر خیابانها عوض شوند
حالِ منها بهتر میشود
چه این شهر و چه آن شهر بیتو گورستاناند
چه این خیابانها و چه آن خیابانهاهمه از اندوه رفتنات فریادها میکشند
چه اینجا و چه هرجا نبودنات حلقهیداریست بر بیخ گلویم
وقتی ندارمات مهم نیست کجای این نقشهباشم
همهجا زندان است و من همان محکومِ بهدلتنگی در پای چوبهی دارم
.
و من دیوانهات ماندم
آنگاه که تنها شدم اما در تنهایی باخیالات ماندم
دیوانگی برای تو شاخ و دم ندارد
همین که در خوابهایم به دیدارت میآیم
و بعد از این خوابهای خوش میپرم
و نامات را بر زبانم جاری میکنم
اما جایخالیات و نبودنات آتش به قلباممیزند
دیوانهتر هم میشوم
وقتی تنها عکسِ یادگاریمان را نگاهمیکنم
و چشمهایت برایم قصهی دوستنداشتناترا میخوانند
و اینگونه میشود که خورشید بر تاریکیشبهایم دیگر طلوع نمیکند
درباره این سایت